ستیا گلیستیا گلی، تا این لحظه: 13 سال و 30 روز سن داره

خاطرات ستیا گلی

سفر به نصف جهان

  سلام سلام... من بالاخره اومدم... میدونم که خیلی بدقولی شد اما خب کاره دیگه... یه دفعه یه سفر مهم برای آدم پیش میاد و باید بری.. خب بذار ببینم همه جا امن و امانه؟؟؟؟ بله مثل این که تو نبود من آب از آب تکون نخورده.. خب خدا رو شکر... جونم براتون بگه که یه سفر علمی تفریحی به مقصد اصفهان برای من پیش اومد... آدمای زیادی اونجا منتظر من بودن که دلم برای همشون اندازه یه نخود شده بود...خلاصه وقتی برنامه سفر قطعی شد شروع کردم به تدارک مقدمات سفر... اول از همه یه چمدون مخصوص خودم نیاز داشتم تا وسایلم تو چمدون مامان و بابام گم و گور نشه ... آخه من رو وسایلم خیلی حساسم و نمیخوام مثلا گلسرم لای جورابای بابام پیدا بشه... خلاصه اینجو...
22 خرداد 1390

بدون عنوان

سلاااااااااااااااااام... بابا جانم این مامان من تنبل نشده... ما الان مسافرتیم... از مسافرت که اومدیم یه خروار عکس و خاطره دارم...
12 خرداد 1390

بدون عنوان

سلام سلام... وای وای وای این روزا چقدر هوا گرمه... مردیم به خدا... من که لباسام حسابی تابستونی شدن... پریشب از گرما نمیتونستم بخوابم... این مامان و بابای بدبختم هم نمیدونستن که من چمه... خلاصه تا 3 صبح یک کم بابام منو راه میبرد یک کم بغل مامانم میرفتم... تا این که منو آوردن خوابوندن تو مهمون خونه و دیگه حسابی خوابیدم... صبحشم عین نیمرو سوخته که میچسبه ته تابه، پدر و مادرم چسبیده بودن کف زمین... بعدش با هزار زحمت بیدار شدن و منو آماده کردن و به سمت باغ بابابزرگم تو دماوند حرکت کردیم... منم تو راه راحت خوابیدم و جیک نزدم... بعدش که رسیدیم دیدم مامان و بابام دارن یه حرفایی میزنن منم منتظر بودم  ببینم چه ریگی به کفششونه... همینجوری هاج و ...
1 خرداد 1390
1